Tuesday, September 30, 2014

تیره روز



زیر دوش حمام به هزار چیز فکر می کنم. بعد اتفاقی در انعکاس نور در آلمینیومی. سایه ای از آدمی لخت ایستاده بی حرکت پیداست. شکم دارد و موهایش تا زیر شانه آمده. خودم را می بینم که پوزیشن گریه به صورتم گرفته ام و معلوم نیست اشک از چشمم میاید یا نه. خون از واژنم می آید. چه مخلوق بدبختی هستم. فکر کنم داشتم به صبح امروز فکر می کردم. که باز یهو خودم را دیدم در حالی که داشتم عین رفتار پدرم را تقلید می کردم. با خواهر وسطی بودیم. مایل نبودم با من بیاید اما آمد. قیافۀ متنفر و بی میل به خود گرفته. راه رفتن اغلب یک قدم جلو. هر وقت از کنار ایستگاهی رد می شدیم که مردمی بودند، قیافۀ از خود متشکر گرفتن که های مردم ببینید من چه خوبم و این که با من است چه چیپ است. عین رفتار پدرم. و این حس من به خاطر حس رنجش و نفرت از خواهرم بود. او که از من زیباتر است، و همیشه همه می گویند خانووم و مرتب است، اما من که با او زندگی می کنم می دانم چه شلخته ای است، و درست جارو نمی زند، و لباس هایش را موقع برداشتن، همراه لباس هایم می ریزد زمین و برنمی دارد و همه به به و چه چه می کنند که او چقدر مرتب و منظم است. او که رفتار مادرم را به بهترین کپی دارد، و عادت دارند تووی حرف های من بپرند و وقتی حرف می زنم گوش نکنند و سر تکان بدهند. فکر می کنم پدرم چقدر تووی حرفش دویده شده و او چقدر گل لگد کرده که الآن به این حال و روز نفرت انگیز در آمده؟! آیا او هم حسودی می کند که ما خواستنی تر و خوشگل تر از او از نظر سکسی و اجتماعی هستیم؟

پدرم، که رفتار آنرمالم با جنس مخالف را حاصل رفتار آنرمالش با خودم می دانم، چطور می توانم دلم را از کینۀ او پاک کنم؟
مادرم، که عادت دارد مرا نادیده بگیرد را چه؟ همیشه داد و بیداد می کردم که چرا گوش نمی کند و تمام انرژی ام را به کار می بستم تا به او احساس گناه بدهم و بگویم که هیچی سرش نمی شود از توجه، از فهمیدن. آخرین بار هفتۀ پیش بود که تووی ماشین داشت مرا تحسین می کرد که شعر حفظم. از من خواست یک غزل از مولانا بخوانم. شروع کردم خواندن. سعی کردم رسا و خوب بخوانم. که بار مرا قطع کرد و حرف عوض شد و بحث دیگری بین او و خواهر بزرگ درگرفت و مرده بدم، زنده شدم برای همیشۀ آن ماشین نیمه کاره ماند. دیگر داد و بیداد نکردم. شاید چون با فضای غزل مغایرت داشت. از آن هفته بدون اینکه دلیلش را بداند با او سرسنگینم. تصمیم گرفته ام دیگر با او حرف نزنم چون نمی توانم او را وادار به گوش کردن تا آخرش بکنم.
هفتۀ قبلش، یعنی دو هفته قبل، تصمیم گرفته بودم بیشتر حرف بزنم و خوش مشرب تر از این باشم. کم حرفی ام را دوست ندارم، کوتاه حرفی ام را دوست ندارم. گوشت تلخی ام مرا به تنهایی می کشاند و عاقبتم مثل پدر مطرود و دل ناپذیرم خواهد شد اگر به همین روال ادامه دهم. نکند همین انترراپشن های باعث کم حرفی من شد از ابتدا؟ نکند همین بی اهمیت انگاشتن های مخصوص کوچکترین عضو خانواده بود که از من آدمی کم حرف و کوتاه حرف و بی حوصله برای معاشرت ساخت؟
زیر دوش می نشینم تا واژن و حوالی اش را تمیز کنم. یک خرده از دیواره های رحم که تازه بیرون آمده را برمی دارم. چرا مردم از این متنفرند؟ بو که ندارد. قیافه اش هم مثل گیلاس نصفۀ کمپوت شده است. نشانه ایست که هر ماه یک چیزهایی را به یاد جان، دی ان ای، غدد لنفاوی، غدد .... ام می آورد، مهم ترین مسئلۀ مادی ام، که آنقدر مهم است که به بخش های غیر خاکی ام رخنه می کند و براستی مرز این ها کجاست؟ اجداد مادینه در کمرم کِل می کشند، حیات می یابند و می رقصند و خون می پاشند. دوستشان دارم.
از صبح آنقدر نفرت ورزیده ام که سرم درد می کند. مادر می گوید عصری حاضر باش برویم باغ غدیر. نمی گویم نمی آیم. چون می پرسد چرا، و نمی خواهم جواب بدهم. چون نمی توانم آرام و با مهربانی جواب بدهم، هرچه بگویم با لحن جوانی های پدرم خواهد بود وقتی با والدینش حرف می زد و از این شباهت متنفرم و سرم درد می کند. نمی گویم نمی آیم، چون شاید تا عصر نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم حالم را یکبار دیگر خوب بکنم. نمی خواهم حرفم دوتا بشود چون غرور دارم. غروری شبیه همان لعنتی ای که پدر پدرسوخته ام دارد. از این شباهت متنفرم و بیشتر سرم درد می کند. نمی خواهم بروم جلسه مهدی چون هر بار که می روم دلم پر از عشق به زندگی و کائنات می شود. بعد تا چند ساعت ادامه دارد، و بعد نفرت و رنجش حکمرانی خود را از سر می گیرند. و اینجا که می رسد توضیح احساسات سخت است. اقتدا می کنم به حضرت مکس و به صورت کلمه ای و به ترتیب می گویم: خودنمایی، خود-که که-پنداری، خود-مقدس-بینی، بارقه های امید و عشق، سپاسگزاری، شدت گرفتن عشق و امید، خوبی و خنده، خود-مقدس-پنداری، رنجش، خود-گول-زنک-پنداری جلسات مهدی، خشم، نا امیدی، ترس از بیهودگی،...

داشتن یک حال بد استیبل راحتتر است از یک حال بد، سوسسچ شدن به حال خوب، و دوباره برگشتن به حال بد. چون این رفت و آمد ناامیدی ای را ایجاد می کند که هربار عمیقتر می شود و من می ترسم یک روز این ناامیدی آنقدر عمیق شود که دخل خودم را بیاورم. قبل از آن زمان باید حتماً یک معنایی برای زندگی بیابم. باید رنجش هایم را ببخشم. متنفرم از نفرت ورزیدن خودم، و سرم درد می کند. و اگر یک کاری نکنم عاقبتم مثل پدرم تنها و مطرود و دلناپذیر خواهد بود، مثل مادرم چاق و بی توجه خواهد بود. و بچه هایم در صورت وجود از من متنفر خواهند شد که یک قدم جلوتر از آنها راه می رود و قیافه ام خود-عن-پندار است و تووی حرف شان می پرم و چاقم، و آن وقت سرشان درد خواهد گرفت و زیر دوش حمام گریه خواهند کرد در حالی که خون از واژن شان، یا منی از کیرشان روان خواهد بود، و چه موجودی جز انسان می تواند تا این سطح از تیره روزی فرو رود؟

Thursday, September 25, 2014

کرم سیب*

...آنقدر خوشبخت بودند و آنقدر از همه چیز راضی بودند که آدم شک می کرد که نکند کرمی در سیب سرخ آنها وجود دارد و سرخی فوق العادۀ سیب تنها برای پنهان کردن شدت و عمق و بیماری است.
خانم نیکخواه از دوستان چندین و چند سالۀ خواهر بزرگم است، یا بود. انقدر همه چیز تمام که غبطه می خوردیم به این همه شخصیت و کمالات و خوشگلی و خوش برخوردی و... وقتی می خواستیم بروی پیک نیک و ایشان هم بودند و مثلاً می گفتند تو با ماشین خانم نیکخواه بیا، معذب می شدم. زیادی خوب بودن کسی معذبم می کند. چند سال پیش که جایی می رفتیم و خانم نیکخواه ماشین نداشت و چند نفر دیگر همراهمان بودند، من و خانم نیکخواه دونفره جلو نشستیم. به دستۀ بالای پنجره دودستی آویزان شده بود و کونش روی هوا بود، مبادا من اذیت بشوم. یکسال که داشتیم می رفتیم کوه، در مینی بوس صحبت لباس و لباس دوزی بود، گفتند که برای عروسی خواهرش لباسی نداشتند و پارچه خریدند اینجور و دوختند اونجور و همه می گفته اند که چه لباس قشنگی. برای تولد یکی دیگر از دوستانش خواهرم لباس می خواست و پرسید می شود غرض بگیرد. آنقدر مهربان و سخاوتمند بودند که با کمال میل قبول کردند. وقتی لباس آمد من که حسابی مشتاق دیدن این شاهکار بودم که دیدم به قدری جواد و بددوخت است که حد و حساب ندارد. خندیدیم و گفتیم عیبی ندارد، خانم نیکخواه است دیگر، اگر سلیقه اش خوب نیست عوضش خیلی باشخصیت است. یا وقتی پسرش را در خیابان دیدم و سلام و علیک کردم، خانم نیکخواه سر رسید و با نگرانی پرسید کجا بوده، و پسر واکنشش طوری بود که این حرکت مادر غیرمعمول نیست، عادت دارد جواب این سوال را بدهد. خانم نیکخواه خیلی مراقب تربیت فرزندانش است. خانم نیکخواه با شوهرش هم رابطه بسیار خوبی دارد. البته خوبی کرده که خوبی می بیند. سال ها ورشکستگی شوهرش را تحمل کرده و خودش ایستاده در مغازه نانوایی پدربزرگش نان پخته که در روزهای سختی کمک شوهرش باشد. خانم نیکخواه اوشین را به یاد آدم می آورد. یکبار چرخ خیاطی خواهرم خانه آنها بود و او رفت که چرخ را بیاورد. خواهرم می گفت بیا با پسر این دوست شو، پسر خوبی است. گفتم پاستوریزه است. گفت همان لاشی به دردت می خورد(اشاره به کسکشی که تا چندی قبل از آن همخوابم بود).
به عنوان مثال، خانه شان در هیل استریت با آن پنجره های بزرگ. آدم اگر عقدۀ گناه نداشته باشد آن همه نور می خواهد چه کند؟ یا آن قالی که طوری کیپ تا کیپ انداخته بودندشان که انگار اگر یک وجب از کف خانه پیدا می شد خاطرات عمیق ناکامی و تنهایی را بیدار می کرد. 
خانم نیکخواه دیروز روی دیگری از سکه اش را نشانمان داد. دیدیم ایشان که مورد غبطه و تحسین ما بودند که چقدر سرش به کار خودش است و چقدر غیبت نمی کند و چقدر دربارۀ کسی قضاوت نمی کند، آمار همه را دارد و همه قضاوت هایش را درون ذهن کرم خورده اش می کند. خانم خیرخواه هاله تقدسی دور خودش و هر چیز مربوط به خودش کشیده و درون آن نفس می کشد و دورتر از آن را نمی بیند. خانم خیرخواه حال مرا به هم زد. او بیشتر از آنچه فکرش را می کردم توهم معصومیت و قداست دارد. او یکطرفه به قاضی می رود و هرچه دلش می خواد فکر می کند، و اگر غیبت و تهمتی به زبان نمی آورد آن ها را در فکرش می پرورد و باور می کند و بعد از آن اگر بگویند ماست سفید است و ثابت کنند و ماست برایش بیاورند تا ببیند، باور نمی کند.
خیلی مانده تا آدم شناس بشویم یا به دیده هایمان اعتماد کنیم و ببینیم آنچه می بینیم.
*داستان کوتاهی از چیور

Friday, September 19, 2014

گذشته، حال، آینده

وقتی شروع به راه رفتن کردم آینده مو اینجا ندیده م، جای دیگه ای بود، کیفیت دیگه ای داشت. پر از جهیدن بود، نه پر از رخوت. پر از غرور بود، نه مدفون زیر ناتوانی. شادی داشت و نور داشت و اخم داشت، لبخندی در کار نبود، شادی اخمالودی بود که برق میزد. برق اون پیدا بود روی دم اسبی.