Thursday, September 25, 2014

کرم سیب*

...آنقدر خوشبخت بودند و آنقدر از همه چیز راضی بودند که آدم شک می کرد که نکند کرمی در سیب سرخ آنها وجود دارد و سرخی فوق العادۀ سیب تنها برای پنهان کردن شدت و عمق و بیماری است.
خانم نیکخواه از دوستان چندین و چند سالۀ خواهر بزرگم است، یا بود. انقدر همه چیز تمام که غبطه می خوردیم به این همه شخصیت و کمالات و خوشگلی و خوش برخوردی و... وقتی می خواستیم بروی پیک نیک و ایشان هم بودند و مثلاً می گفتند تو با ماشین خانم نیکخواه بیا، معذب می شدم. زیادی خوب بودن کسی معذبم می کند. چند سال پیش که جایی می رفتیم و خانم نیکخواه ماشین نداشت و چند نفر دیگر همراهمان بودند، من و خانم نیکخواه دونفره جلو نشستیم. به دستۀ بالای پنجره دودستی آویزان شده بود و کونش روی هوا بود، مبادا من اذیت بشوم. یکسال که داشتیم می رفتیم کوه، در مینی بوس صحبت لباس و لباس دوزی بود، گفتند که برای عروسی خواهرش لباسی نداشتند و پارچه خریدند اینجور و دوختند اونجور و همه می گفته اند که چه لباس قشنگی. برای تولد یکی دیگر از دوستانش خواهرم لباس می خواست و پرسید می شود غرض بگیرد. آنقدر مهربان و سخاوتمند بودند که با کمال میل قبول کردند. وقتی لباس آمد من که حسابی مشتاق دیدن این شاهکار بودم که دیدم به قدری جواد و بددوخت است که حد و حساب ندارد. خندیدیم و گفتیم عیبی ندارد، خانم نیکخواه است دیگر، اگر سلیقه اش خوب نیست عوضش خیلی باشخصیت است. یا وقتی پسرش را در خیابان دیدم و سلام و علیک کردم، خانم نیکخواه سر رسید و با نگرانی پرسید کجا بوده، و پسر واکنشش طوری بود که این حرکت مادر غیرمعمول نیست، عادت دارد جواب این سوال را بدهد. خانم نیکخواه خیلی مراقب تربیت فرزندانش است. خانم نیکخواه با شوهرش هم رابطه بسیار خوبی دارد. البته خوبی کرده که خوبی می بیند. سال ها ورشکستگی شوهرش را تحمل کرده و خودش ایستاده در مغازه نانوایی پدربزرگش نان پخته که در روزهای سختی کمک شوهرش باشد. خانم نیکخواه اوشین را به یاد آدم می آورد. یکبار چرخ خیاطی خواهرم خانه آنها بود و او رفت که چرخ را بیاورد. خواهرم می گفت بیا با پسر این دوست شو، پسر خوبی است. گفتم پاستوریزه است. گفت همان لاشی به دردت می خورد(اشاره به کسکشی که تا چندی قبل از آن همخوابم بود).
به عنوان مثال، خانه شان در هیل استریت با آن پنجره های بزرگ. آدم اگر عقدۀ گناه نداشته باشد آن همه نور می خواهد چه کند؟ یا آن قالی که طوری کیپ تا کیپ انداخته بودندشان که انگار اگر یک وجب از کف خانه پیدا می شد خاطرات عمیق ناکامی و تنهایی را بیدار می کرد. 
خانم نیکخواه دیروز روی دیگری از سکه اش را نشانمان داد. دیدیم ایشان که مورد غبطه و تحسین ما بودند که چقدر سرش به کار خودش است و چقدر غیبت نمی کند و چقدر دربارۀ کسی قضاوت نمی کند، آمار همه را دارد و همه قضاوت هایش را درون ذهن کرم خورده اش می کند. خانم خیرخواه هاله تقدسی دور خودش و هر چیز مربوط به خودش کشیده و درون آن نفس می کشد و دورتر از آن را نمی بیند. خانم خیرخواه حال مرا به هم زد. او بیشتر از آنچه فکرش را می کردم توهم معصومیت و قداست دارد. او یکطرفه به قاضی می رود و هرچه دلش می خواد فکر می کند، و اگر غیبت و تهمتی به زبان نمی آورد آن ها را در فکرش می پرورد و باور می کند و بعد از آن اگر بگویند ماست سفید است و ثابت کنند و ماست برایش بیاورند تا ببیند، باور نمی کند.
خیلی مانده تا آدم شناس بشویم یا به دیده هایمان اعتماد کنیم و ببینیم آنچه می بینیم.
*داستان کوتاهی از چیور

No comments:

Post a Comment