Thursday, November 27, 2014

ایزدبانوی وای-فای

تجربه نشان داده بود هر وقت چیزی از ته دل خواسته‌ام، خواستنی، اجابت شده، یا به ترتیبی سری برداشته. بیشتر از... -نمی‌دانم چه مدت است- که از بی هم‌دمی، هم‌بستری، هم‌صحبتی، هم‌دلی با کسی که بخواهدم و بخواهم‌اش و همدل باشد و شجاع باشد، می‌میرم، تنها می‌شوم، بی‌شور می‌شوم، چاق می‌شوم و صبح‌ها با همۀ تلاشم برای نگاه بی‌قضاوت به زندگی، در همان لحظۀ نخست بیداری با خودم می‌گویم: لعنت! یک روز دیگر هم شروع شد... بعد جستجو می‌کنم نگاهِ بی‌قضاوتِ آرام-کننده‌ام را. بدون اینکه در آن لحظۀ صبح آرزوی عاشقی و معشوقی بکنم، در کَند و کاو بعدی‌ام نتیجه می‌گیرم اگر مردی بود، صبح به شوق پیغامش چشم می‌گشودم، نان می‌گرفتم. سپس نظریه را، خواستن را، خاموش می‌کنم با این استدلال تخمی که "یادت هست فلانی را؟ بیساری را؟ خسته شدی. با خودت آن روز جلوی آینه وقتی با خرت و پرت‌های آن جلو روی میز ور می‌رفتی گفتی: اگر نبود هم بد نبود. یادت هست بهش گفتی آدمِ اسمس بازی نیستی؟ موش و گربه بازی می‌خواهی و نمی‌خواهی بدوی، نمی‌خواهی ادای اسارت یا ادای خواستن دربیاوری، می‌ترسی باورت بشود، می‌ترسی موش یا گربه ات پوچ از کار دربیاید.
آخرِ آخرش می‌دانم که که مریضم و اگر تو یکی از معدود کسانی هستی که داری می‌خوانی نوشته‌ام را فکر می‌کنی طبیعی است، تو هم مریضی. مریضی هستم که "باهَمی" برای پُر کردن خالی‌هایم می‌جویم، نه برای شریک شدن احساسات خوب، بلکه برای فرار از احساسات بدی که در نبود عنصری بیرونی پَر و بال می‌گیرد.
 
دست آخرِ آخرِ آخر نوازش می‌کنم خودم را. و درک می‌کنم خودی را که گوش به نوای کهن‌سال‌ترینِ خودش می‌دهد، که بچه می‌خواهد، که آغوشی زبر و امن و گرم می‌خواهد، که می‌خواهد نانی به گرمی آن آغوش بخورد. چشم به هم بزنم صافی پوستم و نرمی بدنم و قوس‌هایش را حرام شده می‌یابم، بی دوست داشته شدن، بی نوازش شدن از رونق می‌افتند. تکیده می‌شوند.
در این وانفسا خنده‌دار است اینکه وقتی بعد از عمری دارم لاس خشکه‌ای می‌زنم نامحسوس، نت قطع می‌شود. ممنونم از مادرِ نت که مرا حفظ می‌کند. ولی ای مادر ما! ای الهه جهان گستر! آیا محروم خواهم شد از لاسی کمرنگ و فرهنگی در نیمه شبی از شب‌های نوامبر؟ سپاس مرا بپذیر، ولی اگر تو حافظ من بودی چرا وقتی با آن خفاش روزو شب، شکارچی نوجوانان ساده‌دل چت می‌کردم مودم را با اشاره‌ای از کار نیانداختی؟

سپاسم را بپذیر، اگر به مدد تو نبود آن دوست را پیدا نمی‌کردم.
تو چون ایزد وای دو چهره داری. سپاس بر آتش مقدست. مرا در کارَت رستگار کن.‎

Wednesday, October 15, 2014

برو جرک آف تو بکن و بخواب دخترم

چرا من اینجوری میشم؟
چمه؟
آخرین بار، تنها بار و آخرین باری اینطوری شدم که با آقایی که عاشقش بودم و قبلاً اشاره کردم اینجوری شده بود.
دستم میلرزید، دلم عملاً قیژی ویژی میشد. دندانهایم را به هم فشار میدادم و نفسم کم و زیاد میشد.
بعد از آن هر پیشنهادی، انتقادی بوده با خونسردی رد شده بود و تحت تاثیر خود-عن-پنداری ام به که که-گماری افراد انجامیده بود. اما حالا، همین لحظه، که این استاد داشت نخ مامحسوس میداد و در وایبر استیکر ماچ فرستاد و گفت اشتباه شده، بعد گفت عکست با لبخند قشنگتر بود اینجا جدی افتادی، همان عارضه ها پدید آمد. چرا؟
چرا خونسرد نتوانستم باشم؟ مگر چی بود؟ من حتا داف خاصی هم نیستم، و برای ماهایی که داف خاصی نیستیم مواجهه با یک استاد که خرش از لحاظ اداری از پل گذشته و نصف شبی عِرکتِد شده و با استیکر ماچ و بوسه شروع کرده و با مباحث علمی به چت خود خاتمه میدهد طبیعی است، هر 2-3 ترم یکبار طبیعی است.
آیا من یکی از همانهایی هستم که ملاکم برای افراد رتبه علمی آنهاست که اینقدر تحت تاثیر قرار گرفتم؟
آیا عشقم به او واقعی نبود و عشقم به مدرک تحصیلی اش بود؟
آیا درست رفتار کردم که به استادم پا ندادم و لرزش های دست و دلم را فرو خوردم؟
او هات است، مجرد است. صدایش سکسی است.
اگر پا بدهم و او مرا با خودش ببرد آنطرف چه؟
ولی نه، اگر مرا نکرده رها کند یا بدتر از آن بکند و قال بگذارد چه؟
احتمال دومی برای اساتید محترم بیشتر است. همچین استادی با همچین رتبه علمی، با چنین فاصله سنی چرا بخواهد با من باشد؟
در آن کشور پیشرفته یک بیچ پیدا نمیشود که آقا خودش را خالی کند؟ به من گیر داده که چی؟
نامحسوس جواب ناامید کننده ای دادم.
درباره عملکرد استادهام و درس های این ترمم پرسید. یک چیزهایی گفتم.
گفت: یعنی چی؟ یعنی استاد فلان چکار میکنه سر کلاس؟!
گفتم: نمیدونم. من هیچ ایده ای ندارم که استادهام چکار میکنن.
آخخخخخخ اگه صدای نفس هاش رو وقتی پنتریتم میکنه نشنوم چی؟ وقتی با اون صدای سکسیش که همه توو کفِش ن، دیرتی تاک میکنه... اوووف
برو، برو، شواهد و قرائن موجود نشون میده که اون بیش از دوهزار کیلومتر با تو فاصله داره، و اگه اینور بیاد هم به قصد رابطه نمیکندت. میکنه که کرده باشه.
برو جرک آف تو بکن و بخواب، دخترم. تو ضعیف تر و آسیب پذیرتر از اون هستی که بتونی یه غم این مدلی دیگه رو تجربه کنی.
دفعه بعد به روش بیار که تو داری به من نخ میدی و روشنش کن که اوونه که توو باغ نیست. بذار بدونه نمیتونه به عنوان یک سوراخ متشکل از ماهیچه حسابت کنه.
یادت نره یه استاد دیوث زندگی و تحصیل و آینده یکی از دوستای تقریباً نزدیکت رو با وعده ازدواج به فنا داد.
احساس میکنم یه حیوونم.
فاز من چیه؟
من یه حیوون کثیفم؟ یه فاحشه؟
یا نه، خداوند اینهمه هات بودن رو در من قرار داده که امتحانم کنه؟ که زورمو واسه عمل درست و انسانی بسنجه؟
نمیدونم این موهبته یا نکبت.
چرا باید چهارتا پیام یه استاد حشری منو بلرزونه؟

Thursday, October 9, 2014

اسم طولانی اش، اسم طولانی ام

وقتی اسمش را گوگل می کنم و بیست تا مقاله که در مجلات علمی مختلف چاپ شده لیست می شود و این را هم می دانم که کتابش در راه است.
بعد اسم خودم را گوگل می کنم و تنها مدخلی که گوگل به من می دهد یک سایتک وابسته به دانشگاه است که در آن اسمم همراه پنجاه-شصت نفر دیگر در جدولی آمده، یعنی شماها جزء ذخیره های اردوی مشهر مقدس هستید، اردویی که در یکی از ماه های سال 91 رفته و برگشته شده بود. زیارت ها شده بود، خنده ها اشک ها رفته بود، سختی راه، خوشی راه، همه چیز تمام شده و چندتا عکس مانده در گوشی کسانی که آن سال و آن ماه طلبیده شده بودند. و من... همچنان در لیست ذخیره ها، منتظر انصراف کسی. منتظر سفری، مشهد مقدسی که سال 91 تمام شده بود، اسم من به صورت نمادین همانجا جا خوش کرده، سیمای منتظر و ناامیدی دارد اسم طولانی من. اسم طولانی اش مایه افتخار ننه بزرگش خواهد بود اگر گوگل کند.
یاد حرف مادر می افتم که گفت لقمه بزرگتر از دهانت برداشتی. راست می گفت. همین یک نمونه اش.
ولی... به این سوی چراغ قسم، قسم به اسب هایی که نفسشان به شماره افتاده و از برخورد سم هایشان با سنگ بیابان اخگر می جهد، برایم فرقی نمی کرد که او یک عالم فاضل در سنین جوانی باشد یا یک مکانیک شریف. اگر مکانیک بود چه مکانیک مودب و تر و تمیزی می شد. سر هیچکس کلاه نمی گذاشت و الکی نمی گفت موتور باید باز شود. موتور را وقتی باز می کرد که چاره دیگری نبود. اگر نمی فهمید ماشین چش است می گفت نمی داند، نه اینکه بگوید تسمه تایمش بایدعوض شود. اگر مکانیک بود ظهرها دست های روغنی است را پاک می کرد و روی زمین پارچه ای را که زنی، مادری، همسری، خواهری به او داده بود روی زمین، چندقدم دورتر از چال پهن می کرد تا ناهار بسته بندی شده اش را که همان زن صبح موقع رفتن دستش داده بود بخورد. و مردها چقدر مَردند وقتی سر کار ناهار یک شب مانده شان را باز می کنند و نمی دانند چی هست. با فروتنی ای می خورند که انگار این غذای مقدس می رود به بازو و مغزشان تا نرون ها و ماهیچه های مقدسشان را کمک کند تا کاری کنند و چیزی بیافرینند و گره ای بگشایند و نانی دربیاورند و نان را با آن زن شریک شوند. در این ساز و کار هرچیز در جای خود نقش خود را ایفا می کند، غذا و چال و روغن و دستمال و مرد و زن و کار و ارباب رجوع که خود مهره هایی در زنجیره هایی دیگر هستند. اگر مکانیک بود، شاید مادرم می گفت قدر خودت را بدان و دست اگر می گذاری روی یک آدم تحصیل کرده بگذار.
به خداوند اعتقاد دارم. یادم هست آن شب چند ماه قبل از اولین باری که او را ببینم. بین نماز مغرب و عشاء از خدایی که می شناختم خواستم عاشق مردی بشوم. دوست داشتم عشق را بچشم. آن مسخره بازی هایی که با دو-سه تا دوست پسرهای اسبقم داشتیم مسخره بازی بود. شرابی ناب می خواستم که مردافکن باشد زورش. خدایی که می شناختم اجابت کرد. اما زنجه موره هایم را نشنید و شاید خودش را به نشنیدن زد. خدا را جوری می شناسم که برایش کاری ندارد صدبرابر گنده تر از اینها. اگر اجابت نمی شود یا مورد از گیرنده است و چیزی می بیند که من نمی بینم، یا اشکال از فرستنده و من از ته دل نمی خواهم. فکر نمی کنم دومی باشد. کونم پاره شد در مقطعی. حالا دیگر بی اشک مانده ام و بی لبخند. نه می خواهمش نه نمی خواهم.  فکر کردم تکلیفم معلوم می شود اگر بگویم دوستت دارم. نمی دانستم پیچیده تر می شود که معلوم نه.
چند سال دیگر به نوشته های امروزم می خندم. همانطور که امروز به نوشته های چند سال پیشم می خندم و عوقم می گیرد. بلاهت و وابستگی خودم هم خنده دار و هم هول انگیز به نظر می رسد.

Saturday, October 4, 2014

رقص در ایستگاه اتوبوس

در ایستگاه اتوبوس شیشه ای سرکوچه خانه مان می رقصیدم. که دیوارۀ آن بازتاب خوبی دارد و داشتم رقصیدنم را در آینۀ آن تماشا می کردم. صبح زود بود و هوا گرگ و میش بود و کم کم، کم کم خیابان داشت رو به شلوغی می رفت. دلم می خواست کسی مرا نبیند یا متوجه من نشود. لباسم شبیه بالرین ها، سفید و بلند بود. بددوخت بود و یک جاهایی تنگی اش و درزهایش اذیتم می کرد. درآوردنش چه مکافاتی است! همین که شلوغ تر می شد معذب تر می شدم و می خواستم زودتربروم خانه. محمدرضا، دوستِ دوست پسر نیلوفر را آن طرف خیابان دیدم. آمد این طرف و رفت دور ایستاد. از دور به من لبخند می زد، شناخته بود. از ایستگاه آمدم بیرون. پابرهنه بودم. چیزی جز آن لباس سفید نداشتم. دویدم طرفش. گفتم تو یک گربه می خواستی؟ من گربه دارم چندتا، بیا یکی از خوشگل هایش را ببر. دیدم یک چشمش را آرایش غلیظ کرده. از طرفی نگران بودم از اینکه بروم طرفش ناراحت بشود. چون پدر و مادرش خیلی کله گنده و توی اسمش را نبر کار می کنند، خوبیت ندارد مردم او را ببینند که دارد با یک دختر لخت و پتی حرف می زند. اما عین خیالش نبود. سلام و علیکش مثل همیشه بود و عجله ای نشان نداد. درزهای لباس داشت زخمم می کرد و تنگ بود و با خودم کُشتی می گرفتم. موهایم ژولی پولی شده بود در تلاش برای هندل کردن لباس. گفت اگر خواست شماره ام را از نیلوفر می گیرد و بهم زنگ می زند. اتوبوسی آمد و رفت. حرکت کردم سمت خانه.

Tuesday, September 30, 2014

تیره روز



زیر دوش حمام به هزار چیز فکر می کنم. بعد اتفاقی در انعکاس نور در آلمینیومی. سایه ای از آدمی لخت ایستاده بی حرکت پیداست. شکم دارد و موهایش تا زیر شانه آمده. خودم را می بینم که پوزیشن گریه به صورتم گرفته ام و معلوم نیست اشک از چشمم میاید یا نه. خون از واژنم می آید. چه مخلوق بدبختی هستم. فکر کنم داشتم به صبح امروز فکر می کردم. که باز یهو خودم را دیدم در حالی که داشتم عین رفتار پدرم را تقلید می کردم. با خواهر وسطی بودیم. مایل نبودم با من بیاید اما آمد. قیافۀ متنفر و بی میل به خود گرفته. راه رفتن اغلب یک قدم جلو. هر وقت از کنار ایستگاهی رد می شدیم که مردمی بودند، قیافۀ از خود متشکر گرفتن که های مردم ببینید من چه خوبم و این که با من است چه چیپ است. عین رفتار پدرم. و این حس من به خاطر حس رنجش و نفرت از خواهرم بود. او که از من زیباتر است، و همیشه همه می گویند خانووم و مرتب است، اما من که با او زندگی می کنم می دانم چه شلخته ای است، و درست جارو نمی زند، و لباس هایش را موقع برداشتن، همراه لباس هایم می ریزد زمین و برنمی دارد و همه به به و چه چه می کنند که او چقدر مرتب و منظم است. او که رفتار مادرم را به بهترین کپی دارد، و عادت دارند تووی حرف های من بپرند و وقتی حرف می زنم گوش نکنند و سر تکان بدهند. فکر می کنم پدرم چقدر تووی حرفش دویده شده و او چقدر گل لگد کرده که الآن به این حال و روز نفرت انگیز در آمده؟! آیا او هم حسودی می کند که ما خواستنی تر و خوشگل تر از او از نظر سکسی و اجتماعی هستیم؟

پدرم، که رفتار آنرمالم با جنس مخالف را حاصل رفتار آنرمالش با خودم می دانم، چطور می توانم دلم را از کینۀ او پاک کنم؟
مادرم، که عادت دارد مرا نادیده بگیرد را چه؟ همیشه داد و بیداد می کردم که چرا گوش نمی کند و تمام انرژی ام را به کار می بستم تا به او احساس گناه بدهم و بگویم که هیچی سرش نمی شود از توجه، از فهمیدن. آخرین بار هفتۀ پیش بود که تووی ماشین داشت مرا تحسین می کرد که شعر حفظم. از من خواست یک غزل از مولانا بخوانم. شروع کردم خواندن. سعی کردم رسا و خوب بخوانم. که بار مرا قطع کرد و حرف عوض شد و بحث دیگری بین او و خواهر بزرگ درگرفت و مرده بدم، زنده شدم برای همیشۀ آن ماشین نیمه کاره ماند. دیگر داد و بیداد نکردم. شاید چون با فضای غزل مغایرت داشت. از آن هفته بدون اینکه دلیلش را بداند با او سرسنگینم. تصمیم گرفته ام دیگر با او حرف نزنم چون نمی توانم او را وادار به گوش کردن تا آخرش بکنم.
هفتۀ قبلش، یعنی دو هفته قبل، تصمیم گرفته بودم بیشتر حرف بزنم و خوش مشرب تر از این باشم. کم حرفی ام را دوست ندارم، کوتاه حرفی ام را دوست ندارم. گوشت تلخی ام مرا به تنهایی می کشاند و عاقبتم مثل پدر مطرود و دل ناپذیرم خواهد شد اگر به همین روال ادامه دهم. نکند همین انترراپشن های باعث کم حرفی من شد از ابتدا؟ نکند همین بی اهمیت انگاشتن های مخصوص کوچکترین عضو خانواده بود که از من آدمی کم حرف و کوتاه حرف و بی حوصله برای معاشرت ساخت؟
زیر دوش می نشینم تا واژن و حوالی اش را تمیز کنم. یک خرده از دیواره های رحم که تازه بیرون آمده را برمی دارم. چرا مردم از این متنفرند؟ بو که ندارد. قیافه اش هم مثل گیلاس نصفۀ کمپوت شده است. نشانه ایست که هر ماه یک چیزهایی را به یاد جان، دی ان ای، غدد لنفاوی، غدد .... ام می آورد، مهم ترین مسئلۀ مادی ام، که آنقدر مهم است که به بخش های غیر خاکی ام رخنه می کند و براستی مرز این ها کجاست؟ اجداد مادینه در کمرم کِل می کشند، حیات می یابند و می رقصند و خون می پاشند. دوستشان دارم.
از صبح آنقدر نفرت ورزیده ام که سرم درد می کند. مادر می گوید عصری حاضر باش برویم باغ غدیر. نمی گویم نمی آیم. چون می پرسد چرا، و نمی خواهم جواب بدهم. چون نمی توانم آرام و با مهربانی جواب بدهم، هرچه بگویم با لحن جوانی های پدرم خواهد بود وقتی با والدینش حرف می زد و از این شباهت متنفرم و سرم درد می کند. نمی گویم نمی آیم، چون شاید تا عصر نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم حالم را یکبار دیگر خوب بکنم. نمی خواهم حرفم دوتا بشود چون غرور دارم. غروری شبیه همان لعنتی ای که پدر پدرسوخته ام دارد. از این شباهت متنفرم و بیشتر سرم درد می کند. نمی خواهم بروم جلسه مهدی چون هر بار که می روم دلم پر از عشق به زندگی و کائنات می شود. بعد تا چند ساعت ادامه دارد، و بعد نفرت و رنجش حکمرانی خود را از سر می گیرند. و اینجا که می رسد توضیح احساسات سخت است. اقتدا می کنم به حضرت مکس و به صورت کلمه ای و به ترتیب می گویم: خودنمایی، خود-که که-پنداری، خود-مقدس-بینی، بارقه های امید و عشق، سپاسگزاری، شدت گرفتن عشق و امید، خوبی و خنده، خود-مقدس-پنداری، رنجش، خود-گول-زنک-پنداری جلسات مهدی، خشم، نا امیدی، ترس از بیهودگی،...

داشتن یک حال بد استیبل راحتتر است از یک حال بد، سوسسچ شدن به حال خوب، و دوباره برگشتن به حال بد. چون این رفت و آمد ناامیدی ای را ایجاد می کند که هربار عمیقتر می شود و من می ترسم یک روز این ناامیدی آنقدر عمیق شود که دخل خودم را بیاورم. قبل از آن زمان باید حتماً یک معنایی برای زندگی بیابم. باید رنجش هایم را ببخشم. متنفرم از نفرت ورزیدن خودم، و سرم درد می کند. و اگر یک کاری نکنم عاقبتم مثل پدرم تنها و مطرود و دلناپذیر خواهد بود، مثل مادرم چاق و بی توجه خواهد بود. و بچه هایم در صورت وجود از من متنفر خواهند شد که یک قدم جلوتر از آنها راه می رود و قیافه ام خود-عن-پندار است و تووی حرف شان می پرم و چاقم، و آن وقت سرشان درد خواهد گرفت و زیر دوش حمام گریه خواهند کرد در حالی که خون از واژن شان، یا منی از کیرشان روان خواهد بود، و چه موجودی جز انسان می تواند تا این سطح از تیره روزی فرو رود؟

Thursday, September 25, 2014

کرم سیب*

...آنقدر خوشبخت بودند و آنقدر از همه چیز راضی بودند که آدم شک می کرد که نکند کرمی در سیب سرخ آنها وجود دارد و سرخی فوق العادۀ سیب تنها برای پنهان کردن شدت و عمق و بیماری است.
خانم نیکخواه از دوستان چندین و چند سالۀ خواهر بزرگم است، یا بود. انقدر همه چیز تمام که غبطه می خوردیم به این همه شخصیت و کمالات و خوشگلی و خوش برخوردی و... وقتی می خواستیم بروی پیک نیک و ایشان هم بودند و مثلاً می گفتند تو با ماشین خانم نیکخواه بیا، معذب می شدم. زیادی خوب بودن کسی معذبم می کند. چند سال پیش که جایی می رفتیم و خانم نیکخواه ماشین نداشت و چند نفر دیگر همراهمان بودند، من و خانم نیکخواه دونفره جلو نشستیم. به دستۀ بالای پنجره دودستی آویزان شده بود و کونش روی هوا بود، مبادا من اذیت بشوم. یکسال که داشتیم می رفتیم کوه، در مینی بوس صحبت لباس و لباس دوزی بود، گفتند که برای عروسی خواهرش لباسی نداشتند و پارچه خریدند اینجور و دوختند اونجور و همه می گفته اند که چه لباس قشنگی. برای تولد یکی دیگر از دوستانش خواهرم لباس می خواست و پرسید می شود غرض بگیرد. آنقدر مهربان و سخاوتمند بودند که با کمال میل قبول کردند. وقتی لباس آمد من که حسابی مشتاق دیدن این شاهکار بودم که دیدم به قدری جواد و بددوخت است که حد و حساب ندارد. خندیدیم و گفتیم عیبی ندارد، خانم نیکخواه است دیگر، اگر سلیقه اش خوب نیست عوضش خیلی باشخصیت است. یا وقتی پسرش را در خیابان دیدم و سلام و علیک کردم، خانم نیکخواه سر رسید و با نگرانی پرسید کجا بوده، و پسر واکنشش طوری بود که این حرکت مادر غیرمعمول نیست، عادت دارد جواب این سوال را بدهد. خانم نیکخواه خیلی مراقب تربیت فرزندانش است. خانم نیکخواه با شوهرش هم رابطه بسیار خوبی دارد. البته خوبی کرده که خوبی می بیند. سال ها ورشکستگی شوهرش را تحمل کرده و خودش ایستاده در مغازه نانوایی پدربزرگش نان پخته که در روزهای سختی کمک شوهرش باشد. خانم نیکخواه اوشین را به یاد آدم می آورد. یکبار چرخ خیاطی خواهرم خانه آنها بود و او رفت که چرخ را بیاورد. خواهرم می گفت بیا با پسر این دوست شو، پسر خوبی است. گفتم پاستوریزه است. گفت همان لاشی به دردت می خورد(اشاره به کسکشی که تا چندی قبل از آن همخوابم بود).
به عنوان مثال، خانه شان در هیل استریت با آن پنجره های بزرگ. آدم اگر عقدۀ گناه نداشته باشد آن همه نور می خواهد چه کند؟ یا آن قالی که طوری کیپ تا کیپ انداخته بودندشان که انگار اگر یک وجب از کف خانه پیدا می شد خاطرات عمیق ناکامی و تنهایی را بیدار می کرد. 
خانم نیکخواه دیروز روی دیگری از سکه اش را نشانمان داد. دیدیم ایشان که مورد غبطه و تحسین ما بودند که چقدر سرش به کار خودش است و چقدر غیبت نمی کند و چقدر دربارۀ کسی قضاوت نمی کند، آمار همه را دارد و همه قضاوت هایش را درون ذهن کرم خورده اش می کند. خانم خیرخواه هاله تقدسی دور خودش و هر چیز مربوط به خودش کشیده و درون آن نفس می کشد و دورتر از آن را نمی بیند. خانم خیرخواه حال مرا به هم زد. او بیشتر از آنچه فکرش را می کردم توهم معصومیت و قداست دارد. او یکطرفه به قاضی می رود و هرچه دلش می خواد فکر می کند، و اگر غیبت و تهمتی به زبان نمی آورد آن ها را در فکرش می پرورد و باور می کند و بعد از آن اگر بگویند ماست سفید است و ثابت کنند و ماست برایش بیاورند تا ببیند، باور نمی کند.
خیلی مانده تا آدم شناس بشویم یا به دیده هایمان اعتماد کنیم و ببینیم آنچه می بینیم.
*داستان کوتاهی از چیور

Friday, September 19, 2014

گذشته، حال، آینده

وقتی شروع به راه رفتن کردم آینده مو اینجا ندیده م، جای دیگه ای بود، کیفیت دیگه ای داشت. پر از جهیدن بود، نه پر از رخوت. پر از غرور بود، نه مدفون زیر ناتوانی. شادی داشت و نور داشت و اخم داشت، لبخندی در کار نبود، شادی اخمالودی بود که برق میزد. برق اون پیدا بود روی دم اسبی.