Saturday, October 4, 2014

رقص در ایستگاه اتوبوس

در ایستگاه اتوبوس شیشه ای سرکوچه خانه مان می رقصیدم. که دیوارۀ آن بازتاب خوبی دارد و داشتم رقصیدنم را در آینۀ آن تماشا می کردم. صبح زود بود و هوا گرگ و میش بود و کم کم، کم کم خیابان داشت رو به شلوغی می رفت. دلم می خواست کسی مرا نبیند یا متوجه من نشود. لباسم شبیه بالرین ها، سفید و بلند بود. بددوخت بود و یک جاهایی تنگی اش و درزهایش اذیتم می کرد. درآوردنش چه مکافاتی است! همین که شلوغ تر می شد معذب تر می شدم و می خواستم زودتربروم خانه. محمدرضا، دوستِ دوست پسر نیلوفر را آن طرف خیابان دیدم. آمد این طرف و رفت دور ایستاد. از دور به من لبخند می زد، شناخته بود. از ایستگاه آمدم بیرون. پابرهنه بودم. چیزی جز آن لباس سفید نداشتم. دویدم طرفش. گفتم تو یک گربه می خواستی؟ من گربه دارم چندتا، بیا یکی از خوشگل هایش را ببر. دیدم یک چشمش را آرایش غلیظ کرده. از طرفی نگران بودم از اینکه بروم طرفش ناراحت بشود. چون پدر و مادرش خیلی کله گنده و توی اسمش را نبر کار می کنند، خوبیت ندارد مردم او را ببینند که دارد با یک دختر لخت و پتی حرف می زند. اما عین خیالش نبود. سلام و علیکش مثل همیشه بود و عجله ای نشان نداد. درزهای لباس داشت زخمم می کرد و تنگ بود و با خودم کُشتی می گرفتم. موهایم ژولی پولی شده بود در تلاش برای هندل کردن لباس. گفت اگر خواست شماره ام را از نیلوفر می گیرد و بهم زنگ می زند. اتوبوسی آمد و رفت. حرکت کردم سمت خانه.

No comments:

Post a Comment