Thursday, October 9, 2014

اسم طولانی اش، اسم طولانی ام

وقتی اسمش را گوگل می کنم و بیست تا مقاله که در مجلات علمی مختلف چاپ شده لیست می شود و این را هم می دانم که کتابش در راه است.
بعد اسم خودم را گوگل می کنم و تنها مدخلی که گوگل به من می دهد یک سایتک وابسته به دانشگاه است که در آن اسمم همراه پنجاه-شصت نفر دیگر در جدولی آمده، یعنی شماها جزء ذخیره های اردوی مشهر مقدس هستید، اردویی که در یکی از ماه های سال 91 رفته و برگشته شده بود. زیارت ها شده بود، خنده ها اشک ها رفته بود، سختی راه، خوشی راه، همه چیز تمام شده و چندتا عکس مانده در گوشی کسانی که آن سال و آن ماه طلبیده شده بودند. و من... همچنان در لیست ذخیره ها، منتظر انصراف کسی. منتظر سفری، مشهد مقدسی که سال 91 تمام شده بود، اسم من به صورت نمادین همانجا جا خوش کرده، سیمای منتظر و ناامیدی دارد اسم طولانی من. اسم طولانی اش مایه افتخار ننه بزرگش خواهد بود اگر گوگل کند.
یاد حرف مادر می افتم که گفت لقمه بزرگتر از دهانت برداشتی. راست می گفت. همین یک نمونه اش.
ولی... به این سوی چراغ قسم، قسم به اسب هایی که نفسشان به شماره افتاده و از برخورد سم هایشان با سنگ بیابان اخگر می جهد، برایم فرقی نمی کرد که او یک عالم فاضل در سنین جوانی باشد یا یک مکانیک شریف. اگر مکانیک بود چه مکانیک مودب و تر و تمیزی می شد. سر هیچکس کلاه نمی گذاشت و الکی نمی گفت موتور باید باز شود. موتور را وقتی باز می کرد که چاره دیگری نبود. اگر نمی فهمید ماشین چش است می گفت نمی داند، نه اینکه بگوید تسمه تایمش بایدعوض شود. اگر مکانیک بود ظهرها دست های روغنی است را پاک می کرد و روی زمین پارچه ای را که زنی، مادری، همسری، خواهری به او داده بود روی زمین، چندقدم دورتر از چال پهن می کرد تا ناهار بسته بندی شده اش را که همان زن صبح موقع رفتن دستش داده بود بخورد. و مردها چقدر مَردند وقتی سر کار ناهار یک شب مانده شان را باز می کنند و نمی دانند چی هست. با فروتنی ای می خورند که انگار این غذای مقدس می رود به بازو و مغزشان تا نرون ها و ماهیچه های مقدسشان را کمک کند تا کاری کنند و چیزی بیافرینند و گره ای بگشایند و نانی دربیاورند و نان را با آن زن شریک شوند. در این ساز و کار هرچیز در جای خود نقش خود را ایفا می کند، غذا و چال و روغن و دستمال و مرد و زن و کار و ارباب رجوع که خود مهره هایی در زنجیره هایی دیگر هستند. اگر مکانیک بود، شاید مادرم می گفت قدر خودت را بدان و دست اگر می گذاری روی یک آدم تحصیل کرده بگذار.
به خداوند اعتقاد دارم. یادم هست آن شب چند ماه قبل از اولین باری که او را ببینم. بین نماز مغرب و عشاء از خدایی که می شناختم خواستم عاشق مردی بشوم. دوست داشتم عشق را بچشم. آن مسخره بازی هایی که با دو-سه تا دوست پسرهای اسبقم داشتیم مسخره بازی بود. شرابی ناب می خواستم که مردافکن باشد زورش. خدایی که می شناختم اجابت کرد. اما زنجه موره هایم را نشنید و شاید خودش را به نشنیدن زد. خدا را جوری می شناسم که برایش کاری ندارد صدبرابر گنده تر از اینها. اگر اجابت نمی شود یا مورد از گیرنده است و چیزی می بیند که من نمی بینم، یا اشکال از فرستنده و من از ته دل نمی خواهم. فکر نمی کنم دومی باشد. کونم پاره شد در مقطعی. حالا دیگر بی اشک مانده ام و بی لبخند. نه می خواهمش نه نمی خواهم.  فکر کردم تکلیفم معلوم می شود اگر بگویم دوستت دارم. نمی دانستم پیچیده تر می شود که معلوم نه.
چند سال دیگر به نوشته های امروزم می خندم. همانطور که امروز به نوشته های چند سال پیشم می خندم و عوقم می گیرد. بلاهت و وابستگی خودم هم خنده دار و هم هول انگیز به نظر می رسد.

No comments:

Post a Comment